۷ روش تعالی در رشد فردی

جو وایتالی در کتابش بنام بدون محدودیت، رسیدن به حالت صفر را بزرگترین اقدامی میداند که هر فردی در زندگی میتواند انجام دهد.حالت صفر، یعنی اینکه؛ فرد ،کلیه اطلاعاتی که تا کنون یاد گرفته، که هیچ کمکی برای موفقیت و زندگی ایده آلی که بدنبال آن است، محسوب نمیشود را از دست بدهد. انسان محصول باورها، عادتها، تفکرات، سبک زندگی و … دیگران است. به گذشته سفر کنید و زندگی تان را از لحظه تولد تا اکنون مورد بررسی قرار دهید. زمانی که بدنیا آمدید، شناختی از دنیا نداشتید.از آنجایی که همه انسانها نیاز به مربی و معلم دارند، بنابرین شما هم با اولین مربی هایتان، یادگیری را آغاز کردید. زبان را فرا گرفتید ، نام اشیا و کاربرد آنها را آموختید،باورها، مفاهیم و اصول اخلاقی، اجتماعی، بهداشتی، سبک زندگی و …… کلی اطلاعات دیگر. با کمی دقت خواهید دید؛ آنچه که هستید، چیزی نیست جز اطلاعاتی که از دیگران دریافت کرده اید. اگر از شما بپرسند مهمترین چیزی که در زندگی به آن اهمیت میدهید چه هست؟” ، احتمالا میگویید؛ ” مهمترین چیز در زندگی من اینست. که دوست دارم، خودم باشم. ” آیا با این چیزهایی که گفته شده، هنوز هم فکر میکنید، خودتان هستید؟! آیا مطمئن هستید که هر آنچه از دیگران فرا گرفتید ، همان بوده که به آن نیاز داشتید؟ آیا مطمئن هستید که افرادی که از آنها یاد گرفتید ، همان هایی بودند که باید از آنها آموزش میدید؟ آیا آنها در آنچه که از آنها یاد گرفتید بهترین بوده و یا کسی بوده اند که شما میخواستید باشید؟ آیا چیزهایی که فرا گرفتید شما را به جایی که میخواهید باشید ، میرساند؟ و به فردی که میخواهید باشید، تبدیل میکند؟ من مطمئنم که بسیاری از آموخته ها، عادتها، باورها و … که از اطرافیان یاد گرفتید ، و ویژگی هایی که با از دست دادن برخی ویژگیهای دیگر، بدست آوردید،اکنون موانع بزرگی برای دستیابی به موفقیت تان محسوب میشوند. ضمن خواندن ادامه مطلب ، دوران کودکی تان را بیاد بیاورید، زیرا میخواهیم به بررسی لیستی از ویژگیهای با ارزشی بپردازیم که میتوانستند موفقیت تان را تضمین کنند ولی شما آنها را از دست دادید:
١- کنجکاوی، سماجت و پافشاری بچه گانه
همه بچه ها به سوال پرسیدن ها و کنجکاوی بی پایانشان ، معروف هستند. در مورد هرموضوعی هزاران بار سوال میکنند، بارها توسط دیگران بخاطر پرسیدن سوالات مختلف مورد سرزنش و بی توجهی قرار میگیرند، ولی همچنان به پرسیدن و جستجو برای یافتن جواب سوالاتشان ادامه میدهند. آنها ، معنی دست از تلاش
کشیدن را نمیدانند، تنها چیزی که میدانند اینست که بدنبال هرآنچه که در ذهنشان ناشناخته و نا معلوم است بروند، زیرا تنها چیزی که میدانند این نکته است؛ که اگر بپرسی و بدنبال بدست آوردن پاسخ باشی ، بدست خواهی آورد. آنها ، تشنه بدست آوردن هستند و راهی جز کشف کردن نمیدانند. به مرور زمان ، با کمک دیگران و محیط اطراف؛ یاد میگیرند که نباید زیاد سوال کنند و نباید و نیاز نیست که برای دانستن همه چیز ، تلاش کنند. دلیلی هم که دیگران به آنها ارائه میدهند شامل این موارد است: آدم نیاز نیست که همه چیز را بداند، پرسیدن سوال زیاد باعث اذیت و آزار دیگران میشود، اگر زیاد بپرسی و یا زیاد بفهمی دیگران تو را دوست نخواهند داشت، هرچقدر کمتر بدانی، راحتتر زندگی خواهی کرد و خیلی از دلایل دیگر. به مرور زمان کودکان همانطور که بزرگ میشوند یاد میگیرند که زیاد نپرسند ، بدین ترتیب ؛به مرور زمان ،قابلیت کنجکاوی بچه گانه که بصورت پیشفرض در انسان وجود دارد، به حداقل خود میرسد؛ تا آن اندازه که، فرد بزرگ سال برای تغییر زندگی خود حاضر نیست بدنبال پاسخ سوالاتی برود که در ذهنش ایجاد میشود. همه افراد موفق که تعداد آنها نیز کمتر از سه درصد میباشد، این ویژگی را در خود تقویت کرده اند. ویژگی کنجکاوی بچه گانه، منجر به ایجاد ویژگی سماجت و سرسختی میگردد. کودکان در انجام هرکاری سماجت ، پافشاری و سرسختی عجیبی از خود نشان میدهند. برای درست کردن پازل ها و یا بازی های دیگر بارها و بارها سعی میکنند، تا اینکه درنهایت موفق میشوند. اگر بدنبال بدست آوردن چیزی باشند بارها و بارها تلاش میکنند، بارها می افتند ولی دوباره سعی میکنند. اگر بخواهند که چیزی برایشان بخرید بارها و بارها اصرار و پافشاری میکنند. ولی به مرور زمان این ویژگی را که توسط اطرافیان آنها مورد سرزنش قرار میگیرد، را از دست میدهند. ویژگی کنجکاوی در افراد بزرگ سال به شدت کاهش می یابد. آنها واقعا کنجکاو نیستند که بدانند برای موفقیت شان باید چه اقداماتی انجام دهند و سرسختی و پافشاری بچه گانه شان را برای بدست آوردن اطلاعاتی که به آن نیاز دارند را به فراموشی سپرده اند. الگوی ذهنی شان به این صورت شکل گرفته . آنها هیپنوتیزم شده اند ولی خود از وقوع این ماجرا ، بی اطلاع هستند. همه افراد موفق ؛ خودشان را از هیپنوتیزم خارج میکنند١و ذهن نیمه آگاهشان را مجدد برنامه ریزی میکنند. این افراد دوباره این ویژگی منحصر بفرد را فعال میکنند؛ تا پاسخ سوالاتشان را دریافت نکنند دست از پرس و جو، مطالعه و تحقیق برنمی دارند. آنها بخاطر رسیدن به جواب سوالاتشان هر هزینه ای را متحمل میشوند، سفر میکنند و با افرادی که میتوانند به آنها کمک کنند تماس برقرار میکنند وحتی با سماجت و پافشاری، خودشان را به آنها میرسانند. از نمونه این داستانها میتوان به تلاش باب پراکتربرای همکاری با ارل نایتینگلو تلاش ادوین بارنزبرای همکاری با توماس ادیسوناشاره کرد. باب پراکتور و ادوین بارنز، آینده خود را در گرو عملی کردن این تصمیم میدانستند و با ویژگی سماجت و پافشاری بچه گانه شان موفق شدن به هدفشان دست یابند. نمونه های بسیاری از این دست اقدامات در تاریخ زندگی افراد موفق وجود دارد.
بیشتر بخوانید:تاثیر عزت نفس بر یادگیری افراد
٢- ایمان
کودکان به خودشان و به کاری که میخواهند انجام دهند، ایمان دارند. آنها با مفهوم و حالتی غیر از ایمان آشنا نیستند؛ یعنی مفاهیم و رفتارهای دیگری مانند؛ شک و تردید، دودلی، عدم اعتماد و .. را نمی شناسند. تنها چیزی که میدانند و در تنها حالت ذهنی که بسر میبرند، حالت ایمان است. ایمان یعنی اینکه ، فکر کنید چیزی درست است. آنها به هرکاری که میخواهند دست بزنند ایمان دارند، بنابرین همه توجه و سعی شان را بر روی انجام دادن آن متمرکز میکنند. هزاران بار در طی مسیر شکست میخورند، ولی دست از تلاش برنمیدارند، چون میدانند کاری که انجام میدهند همان کاری است که باید انجام دهند و از عهده آن برمی آیند و به آن ایمان دارند. برای کودک، نتوانستن معنی و مفهومی ندارد؛ در واقع او با این مفهوم آشنا نیست؛ بلکه بصورت پیشفرض قادر است هرآنچه به آن میل دارد را امتحان کند. ولی به مرور زمان مسئله دیگری بنام شک و تردید را می آموزد. بسیاری از مواقع دیگران به او گفتند که“ قادر نیست کاری را انجام
دهد، انسان نباید هرچیزی را باور کند ، با همه چیز باید با شک و تردید نگاه کرد،…“ در بسیاری از موارد ؛کودک به کمی تردید و سپس بررسی موضوع نیاز دارد و این چیز خوبی است ولی شک و تردید جزئی از الگوی ذهنیاش شده ، بنابرین به همه چیز شک دارد. به خودش ایمان ندارد؛ به اینکه میتواند واقعا زندگی اش را تغییر دهد. به همه بی اعتماد است و به هر اطلاعات و ابزاری که دست می یابد و به او پیشنهاد میشود، با بی اعتمادی و تردید نگاه میکند، بنابرین راه پیشرفت و موفقیت خود را سد میکند. این موضوع من را به یاد گفته جک ما موسس تجارت الکترونیک علی بابا می اندازد . در قسمتی از سخناننش میگوید ” مشکل افراد نا موفق اینست که آنها خیلی شکاک هستند و همه زندگی شان را منتظر می مانند.” دلیل منتظر ماندن و اقدام نکردن چیزی نیست جز نداشتن ایمان. افراد وقتی بزرگ میشوند به مرور زمان ،توسط دیگران، یاد میگیرند که ایمانشان را از دست بدهند.
اگر بخواهید آشپزی یاد بگیرید، باید در کلاس آشپزی ، آشپز ماهر شرکت کنید. اگر میخواهید نوازندگی یاد بگیرید باید به نزد یک نوازنده ماهر و با تجربه رفته و با اصول موسیقی و فن نوازندگی آشنا شده و از دستورات و آموزه های وی مو به مو پیروی کنید. تصور کنید ؛ چه می شد اگر میتوانستید به همه اطلاعاتی که ؛کلیه دانشمندان، افراد موفق، فیلسوفان و کسانی که آنها را تحسین میکنید، دسترسی داشتید. نکته جالب اینجاست که بدانید هم اکنون هم این امکان برای شما وجود دارد. بسیاری از افراد موفق داستان زندگی و موفقیت شان را نوشته اند و آنها را منتشر کرده اند و نکته جالبتر در این است که افراد با علم به این موضوع، همچنان علاقه ای برای مطالعه و فراگیری ، اصول موفقیت این افراد از خود نشان نمی دهند. نداشتن ایمان به این حقیقت؛ یکی از دلایل عمده ای است که افراد را از مطالعه، جستجو و بررسی این اصول و سپس پذیرش و استفاده و پیروی از اصول موفقیت باز میدارد. باید از این نکته آگاهی داشته باشید که به هر آنچه که به آن ایمان داشته باشید و ذهنتان بتواند آن را تصور کند میتوانید تبدیل شده و دست یابید. ایمان نداشتن ، حالتی از ذهن است که به ذهن نیمه آگاه اجازه میدهد، مسئولیت حل مسئاله و رسیدن به هر هدفی را بر عهده گیرد. زمانی که فرد هدفگذاری میکند و یک برنامه و استراتژی را برای خود تعریف میکند از ذهن آگاه، استفاده میکند. نکته جالب اینجاست که بیش از نود و هشت درصد افراد از این موضوع آگاه نیستندد. آنها نمیدانند که ذهن نیمه آگاه شان ، همان ذهن خلاق و سازنده است، که به هوش بینهایت متصل است. آنها نمیدانند که ذهن نیمه آگاه به عنوان مخزن اطلاعات، مسول پیدا کردن پاسخ بوده و چگونگی رسیدن به هدفی که تعیین شده را مشخص میکند، بنابرین بصورت آگاهانه و هوشیارانه سخت تلاش میکنند که به پاسخ در مورد چگونگی رسیدن به هدفشان باشند و در بسیاری از موارد از استراتژی نادرست برای هدفگذاری استفاده میکنند؛ به اینصورت که هدفی را بر می گزینند که مطمئن هستند میتوانند به آن برسند و یا در انتخابی دیگر، هدفی را انتخاب میکنند که فکر میکنند توانایی دستیابی به آن را دارند. کودکان استراتژی مناسب را در رسیدن به اهدافشان انتخاب میکنند؛ آنها فقط از این نکته مطمئن هستند که می خواهند به هدفشان برسند و هیچ ایده ای در مورد چگونگی آن ندارند. ولی متاسفانه ،به مرور زمان به آنها آموزش داده میشود که نمیشود به چیزی که راه آن را نمیدانی برسی، بلکه میتوان به چیزی رسید که راه رسیدن به آن را میدانی و یا فکر میکنی که از عهده آن بر خواهی آمد. بدین ترتیب کودکان به مرور زمان ، استفاده از استراتژی نا مناسب در تعیین هدف را می آموزند. درواقع آنها ایمان خود نسبت به عملکرد هوش بینهایت و ذهن نیمه آگاه را از دست میدهند، بدون آنکه خود از این اتفاق باخبر باشند.
بیشتر بخوانید: تجربه نگاری و توسعه نگاری فردی
٣- شجاعت
فلورانس اسکاول شیندر کتاب خود بنام بازی زندگی و اینکه چگونه آن را بازی کنیمبیان میکند” انسان خدایی است که میترسد.” اگر دوران کودکی هر کودکی را مورد بررسی قرار دهید؛ خواهید دید که کودک با مفهومی بنام ترس آشنا نیست. هرآنچه که میل دست یابی و تجربه کردن را در درونش بیدار کند، بدون درنگ به سمتش رفته و سعی در بدست آوردن و تجربه کردن آن میکند. از هیچ چیزی نمیترسد، زیرا با مفهومی بنام ترس آشنا نیست. به مرور زمان توسط والدین و اطرافیان ، از تجربه کردن خیلی از چیزها ترسانده میشود و یا بصورت تجربی بر اساس تجربیات ناخوشایندی که بدست می آورد ؛ می آموزد که دیگر نباید به سراغ آن رفته و اشتباه گذشته اش را تکرار کند. در همین حین ، او بصورت مفهومی، از بسیاری از چیزهای دیگر ترسانده میشود. این اطلاعات وارد ذهن نیمه آگاه١وی شده و به مرور زمان ترس٢بخشی از الگوی ذهنی٣وی می گردد.الگوی ذهنی فرد ،کنترل زندگی وی را در دست میگیرد۴. اکنون او بدون اینکه بداند و توانایی کنترل آن را داشته باشد، میترسد. در خیلی از مواقع ترس به کمک انسان می آید و حتی زندگی اش را نجات میدهد؛ ولی کودکی که اکنون بزرگ شده، از همه چیز می ترسد. او از شکست خوردن نمیترسد بلکه ترس از شکست خوردن ، مانع از این میشود که هدف بزرگی برای خود تعیین کند. همه افراد در طول دوران زندگی بارها شکست را تجربه کرده اند. کودک برای یادگیری راه رفتن بارها و بارها زمین خورده و شکست را تجربه میکند، ولی به مرور زمان؛ هر وقت که شکست خورده و یا اشتباهی مرتکب شده توسط دیگران سرزنش شده و یا مورد تمسخر قرار میگیرد. این اتفاقات ، احساس بدی را نصیب او میکند و از آنجایی که هر ایده ای که فرد بصورت احساسی به آن وابسته شود، وارد ذهن نیمه آگاه شده و بخشی از پارادایم وی را شکل میدهد؛ فرد مورد نظر بدون آنکه خود بداند، دست به کار جدیدی نمیزند و بسیاری از ایده ها را حتی بدون آنکه یک بار امتحان کند، به فراموشی می سپارد، زیرا از این می ترسد که دیگران وی را مورد انتقاد قرار دهند و جالب اینجاست که خود، از وجود چنین ترسهای عمیقی که در عمق ذهن نیمه آگاه وی نفوذ کرده ، آگاه نیست. یکی دیگر از ترسهای که در درون فرد شکل میگیرد؛ ترس از موفق شدن است. فرد مورد نظر به لحاظ وجود، تصویر ذهنی از خود، بسیار ضعیف، در ذهن نیمه آگاهش؛ هرگز فکر نمیکند و به این باور ندارد که میتواند به موفقیت بسیار بزرگ دست یابد. او در دوران کودکی تا بحال آموخته که موفقیت سهم افراد خاصی است که دارای امکانات، استعدادها و شرایط خاصی هستند و او هیچ یک از این شرایط را ندارد. فرد بارها و بارها در میان جمع با دیگران ،مقایسه شده و بارها به این که ؛ بی استعداد ، خنگ، دست و پا چلفتی، احمق، کودن، و … است ، محکوم شده و بر این اساس، تصویر ذهنی١از خود بسیار ضعیف و مخدوشی از خود در ذهن نیمه آگاهش نگه داری میکند و البته خود از این حقیقت آگاهی ندارد ولی این تصویر بصورت اتوماتیک وار زندگی اش را کنترل میکند و او را از حرکت به جلو و انجام هر اقدام موفق و مثبتی ، باز میدارد. پذیرش اینکه روزی به موفقیت بسیار بزرگی برسد برای وی بسیار دشوار است؛ زیرا فکر میکند که لیاقت و یا توانایی آن را ندارد. او واقعا فکر میکند که برای موفق شدن باید استعداد خاصی داشته باشد؛ زیرا دیگران همیشه به او گوش زد کردن که از دیگران ضعیف تر است و توانایی هایش محدود است.
ترس از دوست داشته نشدن و مورد پذیرش قرار نگرفتن توسط دیگران؛ یکی دیگر از ترسهایی است که موجب عدم موفقیت فرد میشود. فرد در دوران کوکی یاد میگیرد که فقط کارهایی را انجام دهد که دیگران دوست دارند .در محیط خانواده اگر رفتارهایی که به وی آموزش میدهند از او سر نزند، مورد بی توجهی اعضای خانواده قرار میگیرد به این مکالمات دقت کنید:” اگه غذا زیاد نخوری دیگه دوست ندارم، اگه لباستو نپوشی دیگه دوست ندارم، اگه قرص هاتو نخوری دیگه دوست ندارم، اگه صبح زود بیدار شی دیگه دوست ندارم و برات فلان چیز رو نمیخرم، اگه …. نکنی دیگه دوست ندارم یا باهات قهر میکنم و……..” لیست این نوع مکالمات و برخوردها بسیار زیاد است. سپس فرد در محیطهای دیگری چون: اجتماع، دوستان و مدرسه و … قدم میگذراد. اگر در جمع دوستان به چیزهایی که آنها میخندند، نخندد، مورد پذیرش قرار نمیگیرد و اگر کارهایی که آنها دوست دارند و می پسندند را انجام ندهد، آنها وی را از جمع شان طرد میکنند. پس از مدتی فرد می آموزد که شبیه به دیگران فکر کند، کارهایی را انجام دهد که دیگران بپسندند و چیزهایی را دوست داشته باشد که همه دوست دارند. به مرور زمان فکر میکند که هرآنچه برای دیگران خوب است برای او هم خوب است
. در اینجا بحث این نیست که فرد نباید این آموزشها را ببیند و یا در جامعه حضور نداشته باشد و اینکه جمع دوستان، مدرسه و غیره مفید است یا اینکه به ضررش تمام میشود؛ نکته مورد بحث : اینست که فرد مانند نود و پنج درصد افراد که افراد موفقی درجامعه نیستند فکر میکند. هرگاه کار جدیدی به ذهنش میرسد از انجام دادن آن صرفنظر میکند؛ زیرا میترسد که انجام دادن کار جدید باعث موفقیت وی نشود؛ زیرا دیگران آن را انجام نمیدهند؛ بنابرین بصورت نا خودآگاه فکر میکند که انجام دادن آن ، فکر مناسبی نیست و اگر اقدام مناسبی بود، همه این کار را امتحان میکردند و نسبت به اجرا درآوردن ایده مورد نظر اقدام میکردند. او بدون اینکه خود بداند؛ قربانی الگوی ذهنی اش میشود. بعنوان مثال هنوز هم بسیاری از افراد فکر میکنند که برای موفق شدن و یا آغاز یک کسب و کار جدید ؛ باید به دانشگاه بروند و مدرک دانشگاهی داشته باشند. بسیاری از افراد ؛الگوی جدید کسب و کار را مورد پذیرش قرار نمیدهند و همچنان کسب و کار خود را به صورت سنتی اداره میکنند. آنها تمایلی به حضور دراینترنت و استفاده از فضای مجازی ، از خود نشان نمیدهند.
جو وایتالی در کتابش بنام بدون محدودیت، رسیدن به حالت صفر را بزرگترین اقدامی میداند که هر فردی در زندگی میتواند انجام دهد.حالت صفر، یعنی اینکه؛ فرد ،کلیه اطلاعاتی که تا کنون یاد گرفته، که هیچ کمکی برای موفقیت و زندگی ایده آلی که بدنبال آن است، محسوب نمیشود را از دست بدهد. انسان محصول باورها، عادتها، تفکرات، سبک زندگی و … دیگران است. به گذشته سفر کنید و زندگی تان را از لحظه تولد تا اکنون مورد بررسی قرار دهید. زمانی که بدنیا آمدید، شناختی از دنیا نداشتید.از آنجایی که همه انسانها نیاز به مربی و معلم دارند، بنابرین شما هم با اولین مربی هایتان، یادگیری را آغاز کردید. زبان را فرا گرفتید ، نام اشیا و کاربرد آنها را آموختید،باورها، مفاهیم و اصول اخلاقی، اجتماعی، بهداشتی، سبک زندگی و …… کلی اطلاعات دیگر. با کمی دقت خواهید دید؛ آنچه که هستید، چیزی نیست جز اطلاعاتی که از دیگران دریافت کرده اید. اگر از شما بپرسند مهمترین چیزی که در زندگی به آن اهمیت میدهید چه هست؟” ، احتمالا میگویید؛ ” مهمترین چیز در زندگی من اینست. که دوست دارم، خودم باشم. ” آیا با این چیزهایی که گفته شده، هنوز هم فکر میکنید، خودتان هستید؟! آیا مطمئن هستید که هر آنچه از دیگران فرا گرفتید ، همان بوده که به آن نیاز داشتید؟ آیا مطمئن هستید که افرادی که از آنها یاد گرفتید ، همان هایی بودند که باید از آنها آموزش میدید؟ آیا آنها در آنچه که از آنها یاد گرفتید بهترین بوده و یا کسی بوده اند که شما میخواستید باشید؟ آیا چیزهایی که فرا گرفتید شما را به جایی که میخواهید باشید ، میرساند؟ و به فردی که میخواهید باشید، تبدیل میکند؟ من مطمئنم که بسیاری از آموخته ها، عادتها، باورها و … که از اطرافیان یاد گرفتید ، و ویژگی هایی که با از دست دادن برخی ویژگیهای دیگر، بدست آوردید،اکنون موانع بزرگی برای دستیابی به موفقیت تان محسوب میشوند. ضمن خواندن ادامه مطلب ، دوران کودکی تان را بیاد بیاورید، زیرا میخواهیم به بررسی لیستی از ویژگیهای با ارزشی بپردازیم که میتوانستند موفقیت تان را تضمین کنند ولی شما آنها را از دست دادید: